تظاهر

چه قدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت گرفته
 و به جاش  یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داده زل بزنی 
 و به جای اینکه لبریز کینه و نفرت بشی حس کنی که هنوز دوستش داری.
 
 چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که
   یه بار زیر آوار غرورش همه وجودت له شده.
 
چه قدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش 
 هیچ چیز جز سلام نتونی بگی.
 
چه قدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه
 اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه هنوز دوستش داری.

وداع


وقتی که اون نگاهت ،، عشق و با من شروع کرد
 انگار که تو قلب من ،، فاجعه ای طلوع کرد
 
من و تو با هم شدیم ،، مثل دو تا پرنده 
 
همیشه فکرم این بود ،، گذشتن و پریدن
 رفتن تا آخر راه ،، به حادثه رسیدن
 
نگاه من به قله ،، به اوج آسمون بود 
 پریدن از رو زمین ،، سفر به کهکشون بود
 
از اون زمون تا امروز ،، ببین چی مونده از من
 نمونده حرفی باقی ،، کم شد این من از من
 ببین که من چه آسون به پای تو شکستم 
 به این دل دیوونه راه گریز و بستم
 
توان رفتنم نیست ،، من دیگه موندگارم 
 قلب شکسته من ،، پیش تو یادگارم 
ببین که من چه آسون تو این سفر شکستم
 در اوج پرواز عشق ،، رو خاک غم نشستم
 
 من که نشد تا آخر همسفر تو باشم
سفر  به تو سلامت ،، نشد که با تو باشم
 

 حالا تو این نیمه راه ، منم که جا می مونم
 وقتی گذشتی از من شعر وداع می خونم .
 

خداحافظ


 خداحافظ. عزیزی که فرصت بیان احساسات رو به من ندادی، خداحافظ.
 دیگه غرق تنهایی شدم، تنهایی که تو می خواستی .
می خوام ساده و پاک برای تو و قلب خودم و همه اعتراف کنم،
و مطمئنم این چیزی از ارزشهای من کم نمی کنه و لطمئه ای هم به غرورم نمیزنه.
برای یکبار و حتی آخرین بار هم که شده مجبوری احساس منو بخونی، می دونی چرا؟
چون دیگه گوش نمی دی و فقط چیزی رو می خواهی که خودت می خواهی ببینی یا بشنوی.
می دونی وقتی کسی داره غرق می شه، دیگه نمیگه سلام.
فقط کمک می خواد، ولی کار من دیگه از کمک خواستن گذشته.
می خوام برای آخرین بار بگم: که من برای نابود نشدن عشق و احساسم همه ی تلاشمو کردم.
درست تو لحظه ی اوج، درست تو اون بالا بالاها، که فکر میکردم دستت توی دست منه..
ولی افسوس که تو خیلی وقت بود دستت رو از دست من جدا کرده بودی،
و من چه دیر فهمیدم، که تنها درون گود وایستادم و دارم برای چیزی می جنگم،
که اون خیلی وقته مال من نیست.
من توی وجود تو، یه ذره از وجود خدا، یا حتی یه تکه از وجود خودمو پیدا کرده بودم.
تو اون شاهزاده ای نبودی که من توی قصه هام ازش یه بت ساخته بودم.
تو حتی اون چیزی که خودت رو نشون میدادی، هم نبودی..
برای من دیگه اسم تو یا هویت تو مهم نیست.
برای من اون عشق و احساسی که توی وجود تو پیدا کردم، عزیز و دوست داشتنیه.
واسه همین هم تا ابد دوستت خواهم داشت.
فقط بدون، همیشه خواستم پُر بشی از من.
تو عمیق تر از اونی بودی که احساس من بتونه تو رو پر کنه.
و هر چی تلاش کردم، دیدم تمام وجودت خالیه، آره! از من خالیه.
آخه من چقدر هستم که بتونم عظمت وجود تو رو پر کنم.
به جای اینکه من پُرت کنم، غرق اعماق وجود تو شدم و نابود شدم.
آره! توی وجود تو گم شدم.. و کسی به من فرصت کمک خواستن هم نداد.
همیشه از خدا می خواستم که یه عشق واقعی رو بهم بده،
اون عشق رو بهم داد، گرچه خیلی زود هم ازم گرفت.
ولی هر چه بیشتر میگذره به حقیقی بودن اون عشق مطمئن تر میشم.
حتی نبودن تو توی این مدت نتونست ذره ای از احساس من کم کنه،
چه بسا هر لحظه قدرتش رو توی قلبم بیشتر از پیش احساس می کنم.
دلم می خواد برات آرزو کنم که یه روزی عاشق بشی، ولی برات آرزوی قشنگتری می کنم..
اینکه اگر عاشق شدی هیچ وقت دلت نشکنه و در کنار عشقت طعم خوشبختی واقعی رو بچشی.
آرزوی یه عاشق برای معشوقش چیزی غیر از این نمی تونه باشه.
دیگه حتی نمی خوام فکر کنم که احساس واقعی تو چی بود؟
دیگه دنبال مقصر هم نمی گردم.. دنبال برنده و بازنده هم نیستم.
اگه برنده و بازنده ای هم باشه.. اون برنده تویی.. تو بردی... آره! فقط تو بردی.
ولی من خوشحالم که به تو باختم.

کویر دل

         
رفتی و بی تو دلم پر درده              
پاییز قلبم ساکت و سرده                    
دل که می گفتم محرمه با من
کاشکی می دیدی بی تو چه کرده

ای که به شبهام صبح سپیدی
بی تو کویری بی شامم من
ای که به رنجام رنگ امیدی
بی تو اسیری در دامم من

با تو به هر غم سنگ صبورم
بی تو شکسته تاج غرورم
با تو یه چشمه چشمهء روشن
بی تو یه جادم که سوت و کورم

ای که به شبهام صبح سپیدی
بی تو کویری بی شامم من
ای که به رنجام رنگ امیدی
بی تو اسیری در دامم من

چشمهء اشکم بی تو سرابه
خونهء عشقم بی تو خراب
شادیا بی تو مثل حبابه
سایهء آهه نقش بر آب

رفتی و بی تو دلم پر درده
پاییز قلبم ساکت و سرده

بهترین آرزو


شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی، تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای درکوچه های آبی احساس
تورا از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید واکردم
نمیدانم چرا رفتی
نمیدانم شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا تا کی برای چه
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر میداشت
تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتنت دریاچه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
وبعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام وزیبا گفت:
تو هم در پاسخ این رفتن بگو در راه انتخابم خطا کردم
و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
و من در اوج پاییزی ترین حالت یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمیدانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم