نگاهم

 
کوله بارسفرت رفت و نگاهم را برد
 نه تو دیگر هستی
        نه نگاهی که در آن دلخوشی ام سبز شود
سایه ام می داند
          که به دنبال نگاهت
                                همچون ابر
                                                سر گردانم.
هیچ کس گمشده ام را نشناخت.
تابش رایحه ای بی خبر آورد
                       کسی در راه است
                            چشمی از درد دلم آگاه است.
 
 
کاش هیچوقت عشقی متولد نمی شد
که روزی احساسی بمیرد.
 

 
نظرات 5 + ارسال نظر
یه دوست شنبه 31 تیر 1385 ساعت 11:40 ب.ظ



توی یک جنگل تن خیس کبود
یه پرنده آشیونه ساخته بود
خون داغ عشق خورشید تِو سرش
جنگل بزرگ خورشید رو پرش
تو هوای آفتابی رو درختا میپرید
تنشو به جنگل روشن خورشید می کشید
تا یه روز ابرای سنگین اومدن
دنیای قشنگشو به هم زدن
هر چی صبر کرد آسمون آبی نشد
ابرا موندند هوا آفتابی نشد
بس که خورشیدشو تو زندون سرد ابرا دید
یه دفعه دیوونه شد از توی جنگل پر کشید
زندگی شو توی جنگل جا گذاشت
رفت ورفت ابرا رو زیر پا گذاشت
رفت و عاقبت به خورشیدش رسید
اما خورشید به تنش آتیش کشید
اگه خورشید یکی تو آسمونه
مرغ عاشق رو زمین فراوونه
روزی یکی به بالا چشم می دوزه
میره با این که میدونه می سوزه
من همون پرنده هستم که یه روز خورشید رو دید
اسم من یه قصه شد
این قصه رو دنیا شنید

... یکشنبه 1 مرداد 1385 ساعت 12:49 ق.ظ

شوق دیدار

کاش می دانستی
بعد از آن دعوت زیبا، به ملاقات خودت
من چه حالی بودم
خبر دعوت دیدار ، چو از راه رسید
پلک دل باز پرید
من سراسیمه ، به دل باتگ زدم
آفرین قلب صبور ، زود برخیز عزیز
جامه تنگ درآر ،
و سراپا به سپیدی تو در آ
و به چشمم گفتم :
باورت می شود ای چشم به ره ماندۀ خیس
که پس از این همه مدت ،
ز تو دعوت شده است؟!
چشم خندید و به اشک گفت ، برو
بعد از این دعوت زیبا به ملاقات نگاه ،
با توام کاری نیست
و به دستان رهایم گفتم :
کف بر هم بزنید
هر چه غم بود گذشت ، دیگر اندیشه لرزش
به خودت راه مده
وقت آن است که آن دست محبت ،
ز تو یادی بکند
خاطرم را گفتم : زودتر راه بیفت
هر چه باشد ، بلد راه تویی
ما که یک عمر به این خانه نشستیم و تو
تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت :
مرحمت کم نشود
گویا با من بنشسته ، دگر کاری نیست ،
از این جا بروم
پنجه از مو به در آورده ، بدان شانه زدم
و به لبها گفتم : خنده ات را بر دار ،
دست در دست تبسم بگذار
و نبینم دیگر ، که تو ورچیده و خاموش
به کنجی باشی !!!
سینه فریاد کشید :
من نشان خواهم داد
قاب نامش را ، در طاقچه ام
و هوای خوش یادش را ، در حافظه ام
مژده دادم به نگاهم ، گفتم :
نذر دیدار قبول افتادست

... یکشنبه 1 مرداد 1385 ساعت 03:59 ب.ظ

و مبارک باشد ،
وصلت پاک تو با برق نگاه محبوب
و تپش های دلم را گفتم :
اندکی آهسته ، آبرویم نبری
پایکوبی ، ز چه بر پا کردی؟
پای بر سینه چنان طبل ، نکوب
نفسم را گفتم :
جان کیوان تو دگر بند نیا
اشک شوقی آمد
تاری جام دو چشمم بگرفت و به پلکم فرمود :
همچو دستمال حریر ،
بنشان برق نگاه
پای در راه شدم
دل به مغزم می گفت :
من نگفتم به تو آخر ،
که سحر خواهد شد
هی تو اندیشیدی ، که چه باید بکنی
من به تو میگفتم : او مرا خواهد خواند ،
و مرا خواهد دید
سر به آرامی گفت :
خوب چه میدانستم
من گمان میکردم ، دیدنش ممکن نیست
و نمیدانستم
بین دل تو با دل او ، حرف صد پیوند است
من گمان میکردم ...
سینه فریاد کشید ،
خوب فراموش کنید
هرچه بوده است ، گذشت
حرف از غصه و من گفتم و اندیشه ،
بس است
به ملاقات بیندیش و نشاط
آفرین پای عزیز ، قدمت را قربان
تند تر راه برو ، طاقتم طاق شده است
چشم برقی زد
اشک بر گونه نوازش می کرد
لب به لبخند تبسم میکرد
مرغ قلبم با شوق ،
سر به دیوار قفس می کوبید
تاب ماندن به قفس هیچ نداشت
دست بر هم می خورد
نفس از شوق ، دم سینه ، تعارف میکرد
سینه بر طبل خودش میکوبید
عقل ، شرمنده به آرامی گفت :
راه را گم نکنیم !!
خاطرم ، خنده به لب گفت : نترس
نگران هیچ مباش
سفر منزل دوست ،
کار هر روز من است
چشم بر هم بگذار ، دل تو را خواهد برد
سر به پا گفت : کمی آهسته ،
بگذار که من هم برسم
دل به سر گفت شتاب ،
تو هنوزم عقبی ؟
فکر فریاد کشید : دست خالی که بد است
کاشکی ...
سینه خندید و بگفت :
دست خالی ز چه روی این همه هدیه ،
کجا چیزی نیست !!!
چشم را ، گریه شوق
قلب را ، عشق بزرگ
سینه ، یک سینه سخن
روح را ، شوق وصال
لب ، پر از ذکر حبیب
خاطر ، آکندة یاد
کاشکی خاطر محبوب ، قبولش افتد
شوق دیدار نباتی آورد ،
کام جانم شیرین
پای تا سر همه اندیشة وصل
...
وه چه رویای قشنگی دیدم
خواب ، ای موهبت خالق پاک
خواب را دریابم
که در آن می توان با تو نشست
میتوان با تو سخن گفت و شنید
خواب ، دنیای توانایی هاست
خواب ، سهم من از تو و دیدار شماست
خواب ، دنیای فراموشی هاست
خواب را دریابم
که تو در خواب ، مرا خواهی خواست
که تو در خواب ، مرا خواهی خواند
و تو در خواب ، به من خواهی گفت :
تو به دیدار من آ
آه
کاش می دانستی
بعد از این دعوت زیبا به ملاقات خودت
من چه حالی دارم
پلک دل باز پرید
خواب را دریابم
من به میهمانی دیدار تو ، می اندیشم

مریم ناظمی از ایران چهارشنبه 4 مهر 1386 ساعت 09:07 ب.ظ http://mrym nazemiyahoo.com

عشق زلال و پاک است عشق گرم است عشق پیوند است عشق قلبی را به دست اوردن است

ستاره جمعه 16 اردیبهشت 1390 ساعت 08:38 ق.ظ

خیلی بده که میگن مردا احساس ندارن،ولی علی جان باید بدونی همه جی تاریخ انقضا داره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد