هر چه بود همین بود

 


هر چه بود همین بود، نه دروغ بود و نه خیال...

هر چه بود باریدن باران بود و خیال سبک شدن این بغض.

رؤیا را در واقعیت حل کردن و نوشیدن جرعه ای بیتابی.

دل بستن به نگاهی بارانی و صدایی صبور.

مسخ دستانی که همیشه داغ بود از بودن.

هر چه بود داشتن نگاهت بود و باز هم دلتنگی.

هر چه بود همین بود...

تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه سکوت؟

تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه دلتنگی؟

تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه نبودن ِ تو؟

تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه سرگردانی؟

تو می دانی چرا هر چه این نگاه میبارد، این بغض سبک نمی شود؟!

چقدر گفتم اینهمه بی نشان شدن دلتنگ ترم می کند؟

چقدر گفتم اینهمه زمزمه نبودن بیتاب ترم می کند؟

من گفتم اما تو باور نکردی.

دلتنگ تر شدم...

بیتاب تر شدم...

بعد هم من ماندم و خودم!

من ماندم و این همه فراموشی ِ گاه و بیگاهی که به نگاهت چنگ می اندازد!

من ماندم و...

بگذریم!

نمی دانم چرا همیشه برای گرفتن سهممان دیر می رسیم!

همیشه وقتی می رسیم که دیگر هیچ نمانده جز حسرت!

نمی دانم من دیر رسیدم یا تو زود رفتی!

...............................

 باورت می شود قصه تمام شده باشد و نگاه همیشه منتظر من هم.

تو مانده باشی و یک دنیا بی خیالی سرد که تن لرزان خیالت را رنجور کند.

تو مانده باشی و یک دنیا توجیه?

تو مانده باشی و یک دنیا دروغ.

تو مانده باشی و یک دنیا خیالات پوچ.

باورت می شود، قصه تمام شده باشد و تو مانده باشی و هیچ؟

باورت شود!

قصه تمام شد!!!

تو ماندی و هیچ!

یادگاری از یک دوست

 
تو را دوست خواهم داشت آن چنان که خود را ...
حتی اگر تمام عشاق را دیوانه بخوانی  و عشق را قصه ی بی سرانجام ...
 من تو را دوست خواهم داشت بیشتر از آنچه خود را !!!
چرا غمگینی آنگاه که باید گرم و بی تاب باشی ؟؟؟
اسطوره افسانه هایم ... چرا می خواهی آخرین خط کتاب من باشی ؟؟؟
هر شب ستاره ای به خانه ات می قرستم ...
هر روز شبدر چهار برگی در کفشهایت می گذارم ...
هر لحظه برایت دعا می کنم تا زمانی که ایمان بیاوری هیچ آرزویی محال نیست !!!
اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم هیچ گاه برای آمدنت باران را بهانه نمی کردی رنگین کمان من !!!
 

                                                         

نگاهم

 
کوله بارسفرت رفت و نگاهم را برد
 نه تو دیگر هستی
        نه نگاهی که در آن دلخوشی ام سبز شود
سایه ام می داند
          که به دنبال نگاهت
                                همچون ابر
                                                سر گردانم.
هیچ کس گمشده ام را نشناخت.
تابش رایحه ای بی خبر آورد
                       کسی در راه است
                            چشمی از درد دلم آگاه است.
 
 
کاش هیچوقت عشقی متولد نمی شد
که روزی احساسی بمیرد.
 

 

محاله با تو بودن

 
می دونم محاله با تو  بودن و به تو رسیدن
می دونم که سخته حتی دیگه خواب تو رو دیدن
 
 
رفتنت مثل یه کابوس زندگیم مثل یه خوابه
تو کویر آرزوهام تو رو داشتن یه سرابه
 
 
رفتنی می ره یه  روزی من از اول می دونستم
کاش نمی شدم خرابت کاش می شد کاش می تونستم
 
 
تو بدون تا ته جاده یه کسی چشاش براهه
اونی که مثل یه پاییزتک و تنها بی پناهه
 
 
تو نخواستی که بمونی رفتی و بستی چشاتو
روی قلبم روی سینم  جا گذاشتی رد پاتو
 
 
رفتنی می ره یه  روزی من از اول می دونستم
کاش نمی شدم خرابت کاش می شد کاش می تونستم

تظاهر

چه قدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت گرفته
 و به جاش  یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داده زل بزنی 
 و به جای اینکه لبریز کینه و نفرت بشی حس کنی که هنوز دوستش داری.
 
 چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که
   یه بار زیر آوار غرورش همه وجودت له شده.
 
چه قدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش 
 هیچ چیز جز سلام نتونی بگی.
 
چه قدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه
 اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه هنوز دوستش داری.