یاد

دو باره در نگاه من نیاز دیدنت به وسعت غریب گوچ اختران در انکسار شب جوانه می زند.
و یاد چون پرنده نگاه تو
                              مرا به جنگل بزرگ آفتاب می برد.
بیا ببین جه باشکوه بالهای بی خزان عشق تو
                               مرا به اوج بی فرود شعر ناب می برد   بیا ببین
غمی به وسعت تمام دشتها   قلمرو حضور شاعرانه مرا گرفته است
هان!
مگر تو بشکنی طلسم درد کهنه مرا

انتظار

به یاد تو در اندیشه ها م غرق هستم.
نقش تو در زندگی  من چنان برجسته است که نمی توان بدون لمس آن از کنارش گذشت.
من مدتهاست که تو را می شناسم.
از آن زمانی که حسرت  داشتم .
حسرت تو را،حسرت داشتن مانند تو را
کسی که مرا بشکافد،مرا از درون بکاود و مرا به گریه وادارد 
یافتمت ، یافتمت و تو  مرا پذیرفتی اما  ...
چرا همه چیز به هم خورد؟
راستی چه مدت با هم بودیم ؟ یک سال ، دو سال ،سه سال  ...
چرا همیشه حرفهایم در دلم ماندو کسی اشکهایم را ندید؟
و حالا... مدتهای  مدید از آن زمان می گذرد.
 ای کاش ، ای کاش بدانی که چقدر دلم برایت تنگ شده.
می دانم که   ا ین جدایی ها، از زندگی من و تو و از زندگی همه کسانی چون
من وتو  که عاشق یکدیگرند، رخت خواهد بست . 
نیازی هست که بگویم چقدر دوستت دارم ؟و چقدر دلم می خواهد بانوی سرزمین وجودم باشی؟