تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
تو دریای ترینی آبی و آرام و بی پایان
و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
و من در آرزوی قطره های پاک بارانم
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار
و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم
تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم
و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم
بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
ببین با تو چه رویایی ست رنگ شوق چشمانم
شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
تو می آیی و من گل می دهم در سایه چشمت
و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
و من تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم
شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر کرده
و شاید یک مه کمرنگ از شعری که می خوانم
تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد
که تو یک شب بگویی دوستم داری تو می دانم
به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم
مریم حیدرزاده
شعرهای مریم ساده و قشنگن
این هم از شعرهای قشنگشه
ولی فکر نمی کنی با این حرفها به دخترها زیاد میدون میدیم؟
ارززشو دارن؟
سلام ...اهنگ غم انگیزی در زندگی داری(این جمله از سریال خانه سبز به یادم اومد وقتی اهنگ وبلاگ شما را شنیدم ) و این جمله در پست قبلیت خیلی به نظرم جالب اومد ( ...و ای کاش عاشقی بودم که تو به خاطرعشقم مرا دوست داشتی ...) ولی حقیقت را بخوای عشقی وجود نداره اگر بود تموم شدنی نبود ...موفق باشی
سلام علی جون
سال نو پر باری داشته باشی و پیروز باشی
قصد دارم یه لینک از وبتون بگیرم اگه مایلید و مشکلی نداره با هام تماس بگیرید لطفا
گریه اممی گیرد از این حجم تاریک
هیچ چیز جز سکوت همراه واژه های تو نیست .
و من تنها .
راستی نمی دانم باران را دوست داری یا نه ؟
ولی من تنها راه رفتن در باران آرامم می کند .
راستی خواب دیدم در ۴۰ سالگی خواهم مرد تعبیر کودکانه خوابم را می دانی .
سکوت . در د . غم . میدانی گاهی سرم درد می گیرد و با خودم فکر می کنم مگه سرم چقدر گنجایش این همه فکر و دلم تا کی تحمل این همه غصه را دارد .
خود می اندیشم نام دخترک کوچکم را باران خواهم نهاد اما باران می گوید دخترک خام ناتوانان سنگی اگر روزی بخواهند که بارش را بشناسند دخترک بی ریای من تجسم ساده لطافت خواهد بود و این اصلا انصاف نیست . راستی می دانی گل صد برگ انسان همیشه و در همه جا و در هرحال باید رنج را تجربه کند . اما با من از سکوتت بگو . بگو که سکوت حجم زیادی از زندگی ات را پر کرده اما گل صد برگ روزی بالاخره آسمان به تو هم خواهد خندید. دوست تو . هستی مشرقی .
چشم هایت را ببند و امید وار باش. همیشه موفق باشی . آمین